یادداشت‌های من

زمانی که 7 سال داشتم فقط یک مهارت بلد بودم، آن هم چراندن گاو بود که پولش را هم به من نمی‌دادند؛ البته فقط به مقداری که بتوانند سرگرمم کنند، به من پول میدادند.

در آن زمان، همیشه به دنبال مهارتی بودم که از آن کار نجات پیدا کنم، اما تنها مهارتی که داشتم این بود که میتوانستم ارتباط خوبی برقرار کنم و خیلی راحت‌تر سر صحبت را با افراد غریبه باز میکردم و اسباب اشنایی را زودتر فراهم میساختم.

هنوز هم با دوستانی که در آن زمان داشتم، ارتباط خوبی دارم و دوستی ما به یک دوستی ۲۵ ساله تبدیل شده است.

همین مهارت باعث شد بعد از سه سال شغل خودم را، که میوه فروشی در پیکان وانت سفید بود، راه‌اندازی کنم.

هیچ وقت یادم نمی‌رود که آن زمان گواهینامه نداشتم و مدام با مادرم بحث میکردیم که اجازه بدهد پیکان وانت پدرم را سوار شوم.
با وجود کتک‌هایی که از مادرم میخوردم اما باز هم دست‌بردار نبودم. از آنجایی که پدرم علاقه شدیدی به من داشت و خیلی دوستم داشت، دور از چشم مادرم ازش درخواست کردم و پدرم پذیرفت اما به شرطی که..

گفت اگر بتوانی ماشین را از درب خانه خارج کنی من به تو اعتماد میکنم و ماشین را به تو می‌دهم تا ببری و یاد بگیری.
من هم با خوشحالی سریع سوییچ را گرفتم و پریدم پشت فرمون تا ماشین را از خانه خارج کنم.

از انجایی که اولین بارم بود با دستان لرزان استارت زدم و ماشین روشن شد، پا روی کلاچ گذاشتم و با دست راست هم دنده را روی یک گذاشتم و با ترس ادامه دادم و اولین بار به محض برداشتن پا از روی کلاچ ماشین خاموش شد.

در ضمن متاسفانه درب خانه‌‌ایی که ماشین داخلش بود انقدر کوچک بود که باید آینه‌های بغل را میخواباندم و بعد ماشین را بیرون می‌آوردم و این کار چنان سخت بود که آدم غیر‌حرفه‌ای نمیتوانست آن را انجام دهد.

خب پسر سمجی بودم و دوباره سعی کردم؛ اما این دفعه موقع حرکت درب سمت راننده ماشین گیر کرد به در خانه و حسابی خراش برداشت و درجا ترمز کردم.
پدرم دید و با عصبانیت و یکم هم زیر لب پوزخند زد و گفت:
دیدی نمیتونی! الان مادرت بیاد تو را میکشد و ادامه داد و گفت خوب حالا که زدی باید ماشین را بیاری بیرون و ببری.
همون طور که درب ماشین مالیده می‌شد بالاخره ماشین را از خانه بیرون آوردم اما انقدر عرق کرده بودم انگار سه کیلو وزن کم کرده بودم.
از ساعت 11 صبح تا ساعت 12 شب ماشین را به خانه نیاوردم و انقدر تمرین کردم تا بالاخره یاد گرفتم و به خانه برگشتم، اما چشمتان روز بد نبیند که حسابی از دست مادر کتک خوردم اما ارزش داشت چون حسابی کیف کرده بودم.

چیزی که باعث شد من یاد بگیرم تکرار و تکرار و تکرار بود
همیشه بر این متعقدم که سخت‌ترین مهارت‌ها را هم با تمرین کردن میتوانیم یاد بگیریم.

تنها راه رسیدن به قله‌ی کوه تمرین، تمرین و تمرین است.

دور روز بعد از میدان تره‌بار به اندازه‌‌ی پولی که پس انداز کرده بودم و کمی هم پدرم دور از چشم مادرم بهم قرض داد میوه خریداری کردم و شروع به فروش کردم.

اولین روز حدود نصف بیشتر میوه‌ها را فروخته بودم و انقدر خوشحال بودم که انگار دنیا مال من بود.

چیزی که کمکم میکرد این بود که اول از همه قبل از فروش، مهارت ارتباط برقرار کردن را بلد بودم بعد پیشنهاد خرید میدادم و خیلی راحت‌تر خرید میکردند.

آنجا بود که به مهارت فروش علاقمند شدم چون هر روز که میگذشت روز به روز به مهارتم اضافه میشد و در فروش قوی‌تر می‌شدم
زمان زیادی نگذشت که با سودی که کردم ماشین مورد علاقه خودم را که پاترول چهار در آبی کاربونی بود را خریدم و کلی با آن کوه‌گردی کردم.

نتیجه: خواستن توانستن است، به شرط اینکه پشتکار و استمرار داشته باشید.

در یادگیری هر مهارتی حتما سماجت به خرج بدهید وگرنه نمیتوانید مهارتی را با جان و دل یاد بگیرید.

این داستان ادامه دارد ….

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *