پنج ایده‌ی ساده که می‌تواند زندگی شما را متحول کند

ببین من میدانم چه میخواهی بشنوی. می‌دانم که می‌خواهی بشنوی که همه چیز درست می‌شود – نه، بهتر از خوب، قرار است توپ بشود. می دانم که می خواهی بشنوی که درد‌های زندگیت روزی از بین خواهد رفت، که آن رویاها روزی به واقعیت تبدیل خواهند شد،،که تنها چیزی که بین تو و سرنوشت قرار دارد، خودت هستی.

*موسیقی الهام بخش*
می‌دانم که می‌خواهی بشنوی که تو یک «توی جدید» هستی، که موهایت عالی به نظر می‌رسند، که دانه‌های توی مدفوعت حاوی طلا هستند – و اگر این‌طور نیست، تنها کاری که باید انجام دهی این است که در برنامه 1-2-3 مرحله‌ای من ثبت‌نام کنی و تو هم از توالت خود پنج نوع فلز گرانبها را استخراج کنی. همین امروز ثبت نام کنید!

می‌دانم که تو می‌خواهی این‌ها را بشنوی. همه می‌خواهند این‌ها را بشنوند.

اما من می گویم لعنت به آنچه می خواهید بشنوید. زیرا اگر بخواهیم صادق باشیم، این چیزی نیست که شما باید بشنوید.

چون من از این همه مزخرفات خودیاری مثبت کمی خسته شده‌ام. پس از حدود هفت دهه از این “فقط مثبت بمانید!” بیهوده است که ما شروع به دیدن برخی از نتایج لعنتی آن در اینجا خواهیم کرد. با این حال، افزایش خیره‌کننده‌ی اضطراب، افسردگی، خودکشی و ناامیدی در سراسر جهان، همه‌ی ما در محافل کومبایا نشسته ایم و فریاد می زنیم: “فقط به خودت باور داشته باش!”

چطوره که به خودت لعنت بفرستی؟ چون، در واقع، این وسواس ما نسبت به «خود»مان است که احتمالاً در وهله اول کل این آشفتگی را شروع کرده است.

اگر به اندازه کافی انرژی داشتم، جایی یک صحنه بزرگ و یک میکروفون شیک پیدا می‌کردم و این روز را یک روز عالی، یک روز جدید و روزی اعلام می‌کردم که طبق خرد عالی و بی‌نظیر خودم، نوع جدیدی از پیشرفت شخصی را اعلام می‌کردم. این رویکردی جدید برای بهبود زندگی خواهد بود، رویکردی که نه بر اساس احساس خوب، پشت سر خاراندن‌های بیهوده یا مهمانی‌های رقص بعد‌از‌ظهر باشد، بلکه مبتنی بر علم محکم، کاربردهای عمل‌گرایانه و کمی خرد قدیمی «برو به خودت لعنت بفرست» باشد.

نگران نباشید، این رویکرد مستلزم این نیست که پس انداز زندگی خود را خرج کنید. نیازی نیست که جلوی آینه بایستید و هر روز چیزهای احمقانه‌ای را با خود تکرار کنید. حتی لازم نیست از رختخواب بلند شوی، تنبل جان.

من این رویکرد جدید را «خودیاری منفی» نامگذاری می‌کنم، رویکردی برای رشد شخصی که نه بر حس خوب، بلکه بیشتر بر حس بد. تکیه دارد. زیرا خوب شدن در احساس بد چیزی است که به ما امکان می‌دهد احساس خوبی داشته باشیم.

در حالی که خودیاری مثبت بر این باور است که همه ما فوق‌العاده هستیم و مقدر شده‌ که بدرخشیم، خودیاری منفی اذعان می‌کند که همه ما آدم‌های بدی هستیم و باید با آن کنار بیاییم. در حالی که خودیاری مثبت شما را تشویق می کند تا اهداف بلندپروازانه ایجاد کنید، رویاهای خود را دنبال کنید، به ستاره‌ها برسید—*تهوع*—خودیاری منفی به شما یادآوری می‌کند که رویاهای شما احتمالاً هذیان‌های خودشیفتگی هستند و احتمالاً باید دهان را ببندید و روی چیزی معنادار کار کنید. در حالی که خودیاری مثبت در مورد “درمان” “زخم”های قدیمی و “رهاسازی” احساسات فروخورده تاکید دارد، خودیاری منفی به آرامی به شما یادآوری می‌کند که در این جریان مزخرف به نام زندگی پایانی برای درد وجود ندارد، بنابراین چاره‌ای ندارید جز اینکه به آن عادت کنید.

بله، بچه‌ها، شما هم می‌توانید با فراموش کردن خوشبختی و رها کردن همه‌ی این فرضیات احمقانه‌ای که در طول زندگی خود جذب‌کرده‌ و انباشته‌اید، دردهای خود را بغل بگیرید و زندگی رضایت‌بخش‌تر و معنادارتری داشته باشید. بپذیرید معنادار بودن در این دنیا نیازمند مبارزه و فداکاری است. بنابراین، بچه‌ها، ممکن است شروع به انتخاب زخم‌هایی کنید که برای تولدتان می‌خواهید، زیرا همه ما به هر حال آن‌ها را خواهیم داشت. خودیاری منفی می تواند درک شما از زندگی، جهان و همه چیز را کاملاً تغییر دهد. فقط همین الان تا فرصت هست، ثبت نام کنید …

… اوه، من چه می گویم؟ این لعنتی رایگان است.

باشه، این چطوره؟ بیایید وانمود کنیم که من موسی هستم، روی یک تپه ایستاده ام و سر همه شما مردم فریاد می زنم که آدم‌های مزخرفی هستید. بیایید وانمود کنیم که من دو لوح سنگی آورده‌ام و می‌خواهم 10 اصل خودیاری منفی را بخوانم، اما بعد از آن که به نیمه راه رسیدم و تصمیم گرفتم بگویم: “لعنت به آن، پنج تا بس است.”

این چیزی است که آنها می گویند…

1. انسان‌ها بهره‌کشی می‌کنند – سعی کنید کمتر بهره‌کشی کنید

در حالی که خودیاری مثبت بر این باور است که همه افراد ذاتاً شگفت‌انگیز و با استعداد هستند و می‌توانند کاری کنند که فضولاتشان هم بدرخشد و دنیا را درمان کنند، خودیاری منفی تشخیص می‌دهد که انسان‌ها موجوداتی عمیقاً معیوب و مزخرف هستند.

حقیقت این است: علم نشان می‌دهد که همه ما به روشی خاص در مورد خودمان دچار توهم هستیم. همه ما اهمیت خود را دست بالا می‌گیریم و کارهای دیگران را دست کم می‌گیریم. هر یک از ما به نفع خواسته‌های خود و گروه‌هایی که با آنها همذات پنداری می‌کنیم، تعصب داریم، در حالی که همین تعصب را علیه خواسته‌ها و گروه‌های دیگران احساس می‌کنیم. ما به‌ندرت چیزی را به خاطر می‌آوریم، در حالی که افکار و احساسات گذشته را تصور می‌کنیم و باورهایی را ابداع می کنیم که مطابق با نیازهای خودمان در زمان حال باشد. ما همچنین در پیش بینی آینده وحشتناک هستیم، هم از نظر آنچه اتفاق خواهد افتاد و هم از نظر احساسی که در مورد آنچه ممکن است اتفاق بیفتد، خواهیم داشت.

وقتی صحبت از اخلاق به میان می آید، هیچ یک از ما بی گناه نیستیم. مطالعات نشان می‌دهد که تقریباً همه ما اگر باور داشته باشیم که می‌توانیم با دروغ و تقلب و دزدی از موقعیتی خلاص شویم، حتما این کارها را انجام می‌دهیم. اگر با خودتان رو‌راست باشید احتمالاً متوجه خواهید شد که این حقیقت دارد. شما دروغ گفته‌اید و تقلب کرده‌اید و احتمالاً دزدیده‌اید یا مرتکب خشونت شده‌اید. به احتمال زیاد، وقتی این کار را انجام دادید، احساس می‌کردید که توجیه دارد. این به این دلیل است که ما رفتار بد خود را منطقی می‌دانیم و در عین حال رفتارهای مشابه را در دیگران قضاوت و محکوم می‌کنیم.
خواسته‌های ما بی‌ثبات، اغلب خودخواهانه و مبتنی بر استحقاق هستند. ما چیزهایی را که خوشحالمان می‌کند دست‌نیافتنی می‌دانیم و برای دیگرانی که آنچه ما می‌خواهیم دارند، بیش از حد ارزش قائل می‌شویم. ما موجوداتی شیفته موقعیت، پوچ و اغلب ظالم هستیم. علم نشان می‌دهد که اگر زمینه و اختیارات مناسب برای یک شهروند عادی فراهم باشد، طولی نمی‌کشد که خشن یا حتی تخریب‌گر شود. هنگامی که کسی با ما مخالف است، ما بیشتر مستعد قضاوت شخصیت او به جای عقایدش هستیم.

انسان ها می‌مکند. هیچ “عظمتی” خفته در اینجا وجود ندارد. تنها چیزی که وجود دارد، شبکه‌ای درهم از باورهای غلط، انگیزه‌های خودخواهانه و ناامیدی است.

عظمت واقعی توانایی نادر بیرون آمدن از لجن طبیعت خودمان است – آن لحظات ویژه‌ای که می توانیم منطقی، دلسوزانه، عینی و منصفانه عمل کنیم.

چرا ما اینطوریم؟ روان ما برای حقیقت یا شفقت تکامل نیافته است، بلکه برای بقا تکامل یافته است. دراکثریت مواقع تاریخ بشر، مردم هرگز با بیش از چند ده انسان دیگر ملاقات نکرده‌اند که نیمی از آنها خانواده‌ی خودشان بوده‌اند. بنابراین، تمایلات طبیعی ما به سمت نظم، همدلی یا درک نیست. آن‌ها به سمت قضاوت‌های تکانشی، غریزی، واکنش‌های خودخواهانه و تعصبات قوی درون گروهی می‌روند.

به همین دلیل است که ما باید به بیشتر رویاها، ایده ها و خواسته های خود شک کنیم. ما باید نسبت به خود بدگمان بمانیم و خود را آموزش دهیم تا برخلاف انگیزه‌ها و خواسته‌های پیش فرض خود عمل کنیم. ما باید خودمان را آموزش دهیم که برای آنچه درست است بایستیم، در مقابل خشم نامطمئن عمل کنیم ، و رؤیاها و ایده هایی را که به ما احساس خوبی می دهند، اما احتمالاً به ما آسیب می رسانند، کنار بگذاریم.

این دردناک است. اما به همین دلیل است که درد باید در مرکز هر شکل واقعی از رشد شخصی باشد.

خودیاری مثبت به شما می گوید که به دل خود اعتماد کنید. خودیاری منفی می‌داند که خواسته‌ی دل شما تکانشی و خودخواهانه است و باید از طریق عقل مورد سؤال قرار گیرد.

خودیاری مثبت به شما می‌گوید که به خود ایمان داشته باشید، به ایده‌های خود به گونه‌ای که گویی درست هستند اعتماد کنید. خودیاری منفی تشخیص می‌دهد که بیشتر ایده‌های ما وحشتناک هستند. بنابراین، تنها عمل است که اهمیت دارد.

خودیاری مثبت باعث ترویج باورهای ماوراء‌طبیعی می‌شود که برای ایجاد احساس خوب در لحظه طراحی شده اند. خودیاری منفی باورهای ماوراء طبیعی را مضر و غیرواقعی تلقی می‌کند – لعنتی، خودیاری منفی این سوال را مطرح می‌کند که آیا اصلاً باید چیزی را باور کنید یا خیر.

خودیاری مثبت شما را تشویق می‌کند که بیشتر انسان باشید – احساسی‌تر، خوش‌گذران‌تر و روی خودتان متمرکز شوید. خودیاری منفی ایجاب می‌کند که ما فراتر از آنچه ما را انسان می سازد تکامل پیدا کنیم. این که با تعصبات طبیعی خود مبارزه کنیم، عمیق‌ترین باورهایمان را زیر سوال ببریم، که در برابر شکست‌های اجتناب‌ناپذیر خود انعطاف‌پذیر باقی بمانیم. همه‌ی چیزهای خوب در دنیا از اغراق انگیزه‌ها و امیال پست ما نیست، بلکه از غلبه بر انگیزه‌ها و امیال پست ما حاصل شده است.

انسان ها بهره‌کشی می‌کنند. کمتر بهره‌کشی کنید.

 

2. درد اجتناب ناپذیر است – رنج اختیاری است

همه‌ی ما دوست داریم با خودمان بازی خاصی را انجام دهیم. در واقع، همه ما آنقدر خوب این بازی را می‌کنیم که بسیاری از ما حتی متوجه نمی‌شویم که چه زمانی آن را بازی می‌کنیم. بازی که ما انجام می‌دهیم این است که خودمان را متقاعد می‌کنیم که می‌توانیم از درد زندگی خود خلاص شویم.

ما با خود فکر می‌کنیم، “پسر! اگر می‌توانستم فقط یک جت اسکی داشته باشم، همه چیز عالی می‌شد”، در حالی که متوجه نمی‌شویم که داشتن یک جت اسکی به خودی خود انواع دردسرهای پیش بینی نشده را وارد زندگی شما می‌کند – هزینه های نگهداری و حمل جت اسکی، نگهداری و محافظت لازم از جت اسکی، این اضطراب ایجاد می‌شود که وقتی خواهر کوچک شما مست شده و سوار جت اسکی شما می‌شود و دیگر هرگز دیده نمی‌شود، چه کنید.

درد یک ثابت جهانی در زندگی ماست. من می‌توانم یک جن جادویی باشم و بشکن بزنم، آهنگی به سبک ویل اسمیت بزنم، و فردا هر چیزی را که می‌خواهی به تو بدهم، اما تا ظهر از اینکه تخت طلایی که برایت ساخته‌ام به اندازه کافی بلند نیست و از اینکه از میان صدها برده‌ی جنسی، نیمی از آنها بوی خنده‌داری می‌دهند – و لعنتی، گفتم آبشار شامپاین می‌خواهم، نه این آن‌میوه را. خداوند!- آزرده می‌شوی.
ذهن ما همه خوش‌گذرانی‌ها را خراب می‌کند. و این کار را به یک دلیل بسیار خاص انجام می دهد: نوآوری.
بیایید یک آزمایش ذهنی انجام دهیم. فرض کنید 50000 سال پیش، دو نوع انسان وجود داشت: 1) انسان‌هایی که خوشحال بودند و به راحتی راضی می‌شدند، و سپس 2) انسان‌هایی که دائماً ناراضی و عصبانی بودند، زیرا فکر می‌کردند که استحقاق چیزهای بهتری را دارند (اصولاً ما).

انسان‌های شاد زیر آفتاب دراز می‌کشیدند، شاید مقداری توت می‌خوردند، می‌خوابیدند، عیاشی می‌‌کردند، و زندگی به نوعی در جریان بود. روز به روز، هفته به هفته، همه ساده و از خود و دنیا راضی بودند.

حال، فرض کنید انسان‌های ناراضی با انسان‌های شاد روبرو می‌شدند. می‌دیدند که آن‌ها ول می‌چرخند ، آفتاب می‌گیرند و تمام روز لی‌لی بازی می‌کنند. انسان‌های ناراضی با خود فکر می‌کنند: «این خیلی مزخرف است! من هم می‌خواهم خوش بگذرانم و از زندگی لذت ببرم!»

آن وقت انسان‌های شاد می‌گفتند: «هی مرد، آرام باش، بیا با ما لی‌لی بازی کن! همه چیز عالی است!» و سپس انسان‌های ناراضی عصبانی می‌شدند، زیرا اغلب برنده‌ی بازی لی‌لی نبودند. بنابراین آنها برای اینکه در لی‌لی مهارت پیدا کنند واقعاً سخت تمرین می‌کردند.

و سپس انسان‌های شاد می‌گفتند: «هی، عالی است، تو برو تا برنده شوی». و سپس انسان های ناراضی از برنده شدن برای چند دقیقه لذت می برند، اما بعد، از آن تنفر پیدا می‌کردند. آن‌ها با خود فکر می‌کردند: «آیا این انسان‌های شاد ما را تحسین می‌کنند؟ آیا آنها فکر می کنند از ما بهتر هستند؟ چه چیزی آنها را آنقدر مطمئن می‌کند که هر وقت بخواهند می‌توانند در لی‌لی به ما ببازند؟ نشان‌شان خواهم داد.»

بعد آنها به بیابان می‌روند، یک صخره بزرگ پیدا می‌کنند و با خود فکر می کنند: “اگر روزی کره‌ی چشم انسان منفجر شود چه؟” سپس آنها به سمت قبیله باز می‌گردند و به طرز وحشیانه‌ای همه انسان های شاد را می‌کشند تا به آنها نشان دهند که چه کسی رئیس است و آنها سزاوار احترام هستند، لعنتی.

اما این نیز انسان‌های ناراضی را راضی نمی‌کند. چون الان همه جا خون است و آنها فقط کمربند مورد علاقه خود را خراب کرده‌اند. بنابراین، به تابلوی طراحی برمی‌گردند.

نکته این است که یک انسان خشمگین بودن دارای مزایای تکاملی است زیرا شما را به رقابت و تسلط بر دیگران ترغیب می‌کند. درست است که تلاش برای تسلط به ما احساس خوبی نمی دهد، اما این یک استراتژی تکاملی خوب است. در حالی که همیشه شاد بودن احساس خوبی دارد، اما این یک استراتژی تکاملی وحشتناک است. افراد همیشه شاد فقط تمام روز دراز می‌کشیدند و غذای ببر می‌شدند.

تحقیقات شادی نشان می‌دهد که همه ما همیشه و بدون در نظر گرفتن درآمد، جنسیت، وضعیت تاهل یا ماشین احمقانه‌ای که سوار می‌شویم، همیشه ناراضی هستیم. اما به جای اینکه این واقعیت را بپذیریم، درحالی که انسان‌هایی ناراضی هستیم، ذهن ما دائم با ما بازی جت اسکی راه می‌اندازد. به این ترتیب که به ما می‌گوید،‌ اگر بتوانیم جت اسکی خود را بگیریم، همه چیز عالی خواهد بود.
خودیاری مثبت با وارد کردن خود به بازی ذهنی جت اسکی، پول زیادی به جیب می‌زند. “سه قدم برای رسیدن به رویاهای خود!” یا “من راز خوشبختی ابدی را به شما خواهم گفت!” یا “یاد بگیرید چگونه دقیقاً آنچه را که می خواهید، بدون توجه به آنچه که می‌خواهید به دست آورید!”

نه تنها همه اینها دروغ است، بلکه حتی اگر به رویاهای خود برسید یا دقیقاً به آنچیزی برسید که میخواستید، از ناهار خسته و عصبانی خواهید شد.

برعکس، خودیاری منفی، نارضایتی مداوم ما را می‌پذیرد. با آن کار می کند، نه علیه آن.

ما همیشه درد، فقدان، ناراحتی، ناامیدی و ناامیدی را تجربه خواهیم کرد. برای جلوگیری از این موارد مطلقاً هیچ کاری نمی توانید انجام دهید.

ما نمی توانیم درد زندگی خود را کنترل کنیم. آنچه ما می توانیم کنترل کنیم معنایی است که به درد خود نسبت می دهیم. و این معنی است که تعیین می کند آیا درد ما باعث رنج ما می شود یا نه.

اگر تصمیم بگیریم فکر کنیم که درد جدایی‌مان به این معنی است که ما بازنده هستیم و ارزش عشق را نداریم، آن وقت رنج خواهیم برد. اگر تصمیم بگیریم که جدایی‌مان به این معنی است که شریک زندگی ما فرد مناسبی برای ما نبوده است، دردمان بهتر خواهد شد. اگر تصمیم بگیریم که درد از دست دادن شغلمان به این معنی است که فرد شکست‌خورده‌ای هستیم، آنوقت رنج خواهیم کشید. اگر تصمیم بگیریم که از دست دادن شغل کاتالیزوری است که نگرش ما را نسبت به کار و مسئولیت تغییر می دهد، در آن صورت رنج‌مان بهتر خواهد شد. اگر تصمیم بگیریم فکر کنیم که مشکلات سلامتی ما ناعادلانه است، که ما لیاقتمان بالاتر از این حرف‌هاست، در این صورت آسیب خواهیم دید. اگر تصمیم بگیریم مشکلات سلامتی خود را راهی برای تمرین انعطاف‌پذیری و نظم و انضباط ببینیم، آن‌وقت دردهایمان التیام خواهد یافت.

در هر مورد، ما می توانیم انتخاب کنیم که از درد خود دوری کنیم یا اینکه درگیر درد خود شویم. وقتی از درد خود دوری می‌کنیم، رنج می‌کشیم. وقتی با درمان درگیر می‌شویم، رشد می‌کنیم.

بنابراین، هدف خودیاری منفی این است که درد را صادقانه و متفکرانه درگیر کند. چرا او شما را ترک کرد؟ چون تو شریک بدی بودی بهتر باش. چرا خانواده شما از هم متنفرند؟ چون خانواده ات به هم ریخته‌اند، تو بهتر از آنها باش. چرا زیاد مشروب میخوری؟ چون از خودت متنفری با این گندی که هستی کنار بیا.

چه متوجه باشیم چه ندانیم، در تمام روز، هر روز این انتخاب را انجام می دهیم – اجتناب از درد یا درگیر شدن با درد. تراکم انتخاب‌های ما کیفیت زندگی ما را تعیین می‌کند.

زندگی شیره‌ی جانتان را مکیده؟ مکیدن را در آغوش بگیرید. راهی پیدا کنید که این مکیدن را معنادار و مهم کنید. این تنها راه است.

درد اجتناب ناپذیر است. رنج اختیاری است.

 

3. هر چیزی را که باور دارید روزی شما را شکست خواهد داد – اینگونه رشد می کنید

وقتی درد را تجربه می کنیم، برای تفسیر درد خود معنایی می اندیشیم. ما می توانیم انتخاب کنیم که از درد خود دوری کنیم («تقصیر من نبود»، «این حق من نبود»، «من خیلی بدشانسم»). یا می توانیم انتخاب کنیم که درد خود را به چالش بکشیم («چه کاری را می‌توانستم بهتر انجام دهم؟» «چه چیزی می‌توانم از این بیاموزم؟» «چگونه می‌توانم از این درد به عنوان انگیزه استفاده کنم؟»).

بسته به معنایی که انتخاب می‌کنیم، داستان هایی می‌سازیم که به تعیین اقدامات آینده ما کمک می‌کند و ما را نسبت به این اقدامات آگاه می‌سازد. سپس ما از نظر عاطفی به این داستان‌ها وابسته می‌شویم و آنها را به‌عنوان امتداد خود در نظر می‌گیریم. ما از داستان‌های خود محافظت کرده و به آن‌ها پر‌و‌بال می‌دهیم. ما برای آنها می‌جنگیم و بحث می‌کنیم. «لعنت بهت، تقصیر من نبود! من هیچ نقشی در آن نداشتم.»

بعضی از داستان های ما مفیدتر از بقیه هستند، یعنی ما را به‌ سوی مشکلات بهتری سوق می‌دهند. داستان های دیگر ضعیف هستند زیرا منجر به مشکلات بدتر و درد بیشتر می شوند.

اگر تصمیم بگیرم که چون سخت کار می‌کنم موفق هستم، احتمالاً این من را تشویق می‌کند که باز هم سخت‌‌تر کار کنم. اگر تصمیم بگیرم که موفقیت من به این دلیل است که به طرز مسخره‌ای خوش‌تیپ هستم، پس… خب، من آنقدر مشغول واکس زدن ابروهایم خواهم بود که فرصت ندارم پیش‌نویسی را ارائه دهم و به زودی من دل‌شکسته و تنها خواهم بود (اما هنوز واقعاً، واقعاً خوش‌تیپم).

در نهایت، هر داستان معناداری که بسازیم ما را شکست خواهد داد. منظورم این است که هر آنچه را که بر اساس تجربیات گذشته‌ی خود باور کنیم، در نهایت از محافظت از ما در برابر درد در تجربیات آینده شکست خواهد خورد. این شکست‌های جدید باید به ما انگیزه دهند که به دنبال معنای جدید و داستان‌های جدیدتر، بهتر و کامل‌تر بگردیم تا به ما در مدیریت درد کمک کنند.
در جوانی، کسل و بی‌حوصله بودم. ناامیدانه می خواستم بیرون بروم و دنیا را ببینم. این داستانی بود که من حول درد خودم ساختم – اگر می توانستم سفر کنم و در فرهنگ‌های مختلف زندگی کنم، مشکل کسالتم حل می‌شد.

بنابراین، در 25 سالگی به راه افتادم و هفت سال را صرف سفر به دور دنیا کردم. قلبم شکست، عاشق شدم، زبان یاد گرفتم، در سواحل رقصیدم تا زمانی که خورشید طلوع کرد – می‌دانی، آن‌ها همه تبدیل به هشتگ‌های اینستاگرامی شدند.

و یک اتفاق خنده دار رخ داد، در حالی که من در حال گذراندن زمان زندگی‌ام بودم، روابطم شروع به از بین رفتن کرد. من برای حفظ دوستی‌هایم تلاش کردم. بخشی از زندگی‌ام که مربوط به قرار ملاقات‌های آشنایی بود، شروع به پوچی و بیهودگی کرد. شروع کردم به خیال‌پردازی در مورد ساکن شدن در جایی، داشتن یک جامعه، یک روال، یک خانه.

روایتی که من را از درد قبلی ام نجات داد، اکنون شکلی از درد را در سطحی بالاتر و مطلوب‌تر معرفی کرده بود. داستانی که راه حلی برای درد من بود حالا علتش بود و حالا باید داستانم را دوباره ارزیابی و به روز می‌کردم. از این نظر، درد مانند آن اعلان مزاحم روی تلفن شما است که به شما می گوید برنامه‌های خود را همیشه به روز کنید. به جز این، باید خودتان را نیز به روز کنید.

اگر اجازه ندهیم داستان‌هایمان شکست بخورد، اگر به آن‌ها بچسبیم و اصرار داشته باشیم که آن‌ها تنها حقیقت موجود هستند، آن‌وقت یاد نمی‌گیریم، رشد نمی‌کنیم و پیشرفت نمی‌کنیم. در واقع، اگر ما از تغییر باورهای خود امتناع کنیم، همان درد را بارها و بارها و بارها تجربه خواهیم کرد.

در حالی که خودیاری مثبت اغلب از شما می‌خواهد که «ایمان داشته باشید» و «به خود وفادار بمانید»، خودیاری منفی شما را تشویق می کند که ندانستن را در آغوش بگیرید. باورهای شما یک توهم است – جهنم، تصور شما از «خود» یک توهم است. هیچ خودی وجود ندارد که بتوان به آن وفادار ماند. چیزی وجود ندارد که به آن ایمان داشته باشیم. صرفاً یک تجربه وجود دارد، و روایت‌های حاصل از آن که ما در ذهن خود می‌چرخانیم. برخی از روایت‌ها مشکلات بهتری ایجاد می کنند. برخی مشکلات بدتری ایجاد می‌کنند. آن‌هایی که مشکلات بدتری ایجاد می‌کنند را کنار بگذارید و ادامه دهید.

ما باید به خودمان اجازه دهیم که مانند لایه‌های قدیمی پوست، باورهایمان را کنار بگذاریم تا پوسته‌ای جدیدتر، سخت‌تر و جذاب‌تر را از زیر آن نمایان کنیم. نمی‌دانم با این تشبیه به کجا می‌روم (یک مار جذاب، شاید؟) بنابراین اجازه دهید این بخش را در اینجا تمام کنیم. نکته را متوجه شدید…

هر چیزی که باور دارید روزی باعث شکست شما می شود – اینگونه رشد می کنید.

 

4. شما سزاوار خوشبختی نیستید – شما سزاوار هیچ چیز نیستید

از بین تمام روایت‌های انسانی برای توضیح درد و رنج، شاید رایج‌ترین و مشکل‌سازترین روایت «استحقاق» باشد.

ذهن انسان نمی تواند روابط علی و معلولی را نادیده بگیرد. شما برای امتحان مطالعه می کنید، پس نمره خوبی میگیرید. شما زود بیدار می شوید، پس شما کارهای زیادی انجام می‌دهید. شما یک بطری کامل تکیلا را برای صبحانه می نوشید، تا ناهار در استفراغ خود بیهوش می‌شوید.

اقدامات پیامدهایی دارند. در زمینه‌های واقعا ساده، عواقب آن به راحتی قابل درک است. بنابراین، به عنوان انسان، تنظیمات پیش‌فرض ما این است که فرض کنیم هر یک از ما سزاوار هر اتفاقی هستیم که برایمان بیفتد.

اما در مورد زمانی که یک اتفاق وحشتناک و غیرمنتظره رخ می‌دهد چه؟ مثلاً فرض کنید یک گردباد خانه‌ی شما را ویران می‌کند؟ یا یک فروپاشی اقتصادی حساب بازنشستگی شما را از بین میبرد. آیا اعمال شما باعث این درد شده است؟ البته که نه. اما ذهن ما به سختی می‌تواند این احساس را که ما به نوعی مستحق رنج خود هستیم، متزلزل کند. به همین دلیل است که رایج‌ترین عباراتی که در مورد هر تراژدی می‌شنوید، انواعی از این جمله است: «چه کار کردم که سزاوار این اتفاق بودم؟»

واقعیت این است که به دلیل تعصبات انسانی بدمان، همه ما تمایل داریم باور کنیم که افراد خوبی هستیم

(نگاه کنید به: اصل شماره 1). و به دلیل ماهیت پر هرج و مرج و غیرقابل پیش بینی زندگی، همه ما در مقطعی درد زیادی را تجربه می‌کنیم

(نگاه کنید به: اصل شماره 2). بنابراین، همه ما با این ایده دست و پنجه نرم می کنیم که اتفاقات وحشتناکی ممکن است برای ما بیفتد بدون اینکه ما مستحق آن باشیم. بیایید این را «مشکل زندگی منصفانه نیست» بنامیم.

چند راه وجود دارد که همه‌ی ما ناهماهنگی شناختی ایجاد شده توسط مسئله‌ی «زندگی منصفانه نیست» را در ذهن خود حل کنیم. برخی از مردم روایتی از تقدیر و سرنوشت را نقل می‌کنند و بر این باورند که دردشان هدفی بالاتر دارد که قابل درک نیست. دیگران مسیر مذهبی را انتخاب می کنند: خدا یک «طرح» دارد و او به «روش های مرموز» کار می کند. دیگران درد را درونی می کنند و به این نتیجه می‌رسند که باید چنین شانس وحشتناکی را تجربه کنند زیرا اساساً مشکلی در آنها وجود دارد. آنها شروع به متنفر شدن از خود می کنند و معتقدند که شایسته رنج هستند.

خودیاری مثبت در اینجا وارد معادله می شود و به افرادی که درد خود را برعکس درونی کرده‌اند می گوید که نه تنها سزاوار رنج نیستند، بلکه شایسته شاد بودن هستند!
این مشکل فرد را از ناامیدی («من لایق رنج کشیدنم») به استحقاق («من لایق شاد بودنم») ارتقا می دهد. اکنون، من اعتراف می‌کنم که این استحقاق مشکلی بهتر از ناامیدی است، اما هنوز هم مخرب و ویران‌گر است.

به من اجازه دهید یک راه حل کمتر بدیهی برای مشکل زندگی منصفانه نیست پیشنهاد کنم: اعتقاد ما به اینکه هر کسی «لایق» هر چیزی است اشتباه است.

شما کارها را انجام می دهید. گاهی اوقات نتایج خوبی ایجاد می کنند. گاهی اوقات نتایج بدی ایجاد می کنند. نکته این است که به سادگی کارهایی را انجام دهید که معتقدید اغلب نتایج خوبی ایجاد می کنند.

خودشه. اگر طوفان شما را خراب کرد یا یک شرور از شما کلاهبرداری کرد، زندگی همین است. با درد خود درگیر شوید (اصل شماره 2)، از آن درس بگیرید (اصل شماره 3)، و دفعه بعد بهتر باشید. در اینجا شادی نباید بخشی از معادله ذهنی باشد. لایق بودن قطعاً نباید باشد. فقط بهبود.

همه ما تراژدی، تروما، تنهایی، خشم، از دست دادن، غم و اندوه را تجربه می کنیم. مطمئناً برخی افراد بیشتر از دیگران آن‌ها را تجربه می‌کنند. برخی ناعادلانه‌تر از دیگران. اما هیچ کس لیاقت چیزی را ندارد. ممکن است آسان باشد که به درد شخص دیگری نگاه کنید و تصمیم بگیرید فکر کنید که او سزاوار آن است. اما آن‌ها احساس می کنند که سزاوار آن نیستند. همانطور که بدون شک احساس خواهید کرد که سزاوار دردهای زیادی نیستید، و در حالی که دیگران ممکن است نگاه کنند و باور کنند که شما سزاوار آن هستید.

این ایده «لایق بودن» کاملاً ذهنی است، در حالی که درد خود عینی، جهانی و ثابت است. این ایده‌ی «استحقاق» است که مردم را به حمله و گرفتن حق از دیگران، ارتکاب خشونت علیه جهان یا علیه خود سوق می‌دهد. این ایده‌ی «استحقاق» است که به جنگ و جنایت و نفرت دامن می‌زند.

خوشبختی چیزی نیست که سزاوار آن باشید یا از جایی خارج از خودتان آن را به دست آورید. خوشبختی در درون خودتان ایجاد می‌شود. با انتخاب ساده و ثابت برای پذیرش آنچه هست، به‌وجود می‌آید. به‌طوری که چشم در چشم به درد نگاه کنید و پلک نزنید. به طوری که به جای مبارزه با ترس‌ها و چالش‌ها ، آن را در آغوش بگیرید.

رها کردن ایده «استحقاق» بسیار دشوار است. اما زمانی که از شر آن خلاص شویم، ما را با یک دید کاملا ساده از جهان رو‌به‌رو می‌کند. درد غیر ضروری را به دیگران یا خود وارد نکنید. در همه چیز عمل‌گرا باشید. با مسائل علمی و بدون آرمان‌گرایی برخورد کنید. صادق باشید. مهربان باشید. حتی وقتی غیرممکن به نظر می رسد.

در حالی که خودیاری مثبت حسی سیری‌ناپذیر از استحقاق را تقویت می کند و این باور را ایجاد می کند که همه‌ی افراد سزاوار شاد بودن و احساس خوب هستند، خودیاری منفی به احساسات مثبت با سوء‌ظن نگاه می‌کند و درک می‌کند که اگرچه این احساسات مطلوب است، اما همیشه هزینه دارد.

خوشبختی کم نیست، اما کرامت انسانی کم است. عزت را انتخاب کنید و فکر شایستگی را فراموش کنید. انجام کار درست ضروری نیست.

چون شما لایق خوشبختی نیستید – لزوماً لایق هیچ چیزی نیستید.

 

5. هر چیزی که دوست دارید روزی از دست خواهد رفت – این همان چیزی است که زندگی را معنادار می‌کند

من نمی‌توانم اکثر فیلم های ابرقهرمانی را تحمل کنم. آنها واقع‌گرا نیستند. می‌دانم که احمقانه به نظر می‌رسد – البته که فیلم‌های ابرقهرمانی واقع گرایانه نیستند. نکته همین است! بگذار توضیح بدهم…

من با قدرت‌های ماورایی مشکلی ندارم. من عاشق چیزهای فانتزی هستم فقط، برای من، اگر قرار است چیزهای ماوراء‌طبیعی در جریان باشد، شخصیت‌ها هم باید بر اساس آن چیزهای ماوراء‌طبیعی رفتار منطقی داشته باشند. در فیلم های ابرقهرمانی، تقریباً هیچ کس منطقی رفتار نمی‌کند.

به عنوان مثال، اگر بدن شما تخریب‌ناپذیر بود – یعنی ساختار سلولی آن در برابر نیروهای خارجی نفوذ‌ناپذیر بود – نمی‌توانستید خاطرات جدیدی را به‌وجود آورید، مهارت‌های جدید را توسعه دهید یا حتی بیشتر احساسات مانند ترس، گناه، هیجان و … را تجربه کنید. به زودی زامبی می‌شدید.

با این حال، هیچ‌کس هرگز این را در نظر نمی‌گیرد!

یکی دیگر که من اغلب به آن فکر می‌کنم. اگر شخصیتی جاودانه باشد، چه‌طور به چیزی اهمیت می‌دهد؟

تصور کنید، افق بی‌نهایتی از تجربه در مقابل خود دارید، تمام تجربه‌های آگاهانه‌ی ممکن روزی متعلق به شما خواهد بود – هر شکلی از درد، شادی، رنج و شادی. شما نه تنها دوستان خود، بلکه کل تمدن ها و سیارات را مشاهده خواهید کرد که از بین می روند، سپس دوباره ظهور کرده و رشد می کنند، سپس دوباره از بین می‌روند. شما میلیون ها بار شاهد هر تراژدی، هر فاجعه و هر بی‌عدالتی خواهید بود. شما هر نوعی از پیروزی را تجربه خواهید کرد و هر شکستی را آن‌قدر تحمل خواهید کرد که توانایی تشخیص اینکه کدام به کدام بوده‌است را از دست خواهید داد.

جاودانگی مستلزم پوچ‌گرایی است. با تجربه‌ی بی‌نهایت، ارزش‌گذاری برای هر چیزی غیرممکن می‌شود. همه چیز گذرا و دلبخواهی می‌شود. هر چیزی که در غیر این صورت مهم به نظر می‌رسد، فقط مثل بال زدن ماده در گستره‌ی وسیع فضا/زمان است. هیچ کمبودی وجود ندارد و بدون کمبود، هیچ دلیلی برای ارزش دادن به چیزی وجود ندارد.

دلیل اینکه شما برای اعضای خانواده خود ارزش قائل هستید این است که آنها تنها کسانی هستند که شما دارید. شما مادر دیگری یا پدر دیگری ندارید. شما نمی‌توانید یک فرزند را دو بار داشته باشید. به طور مشابه، دلیل ارزش‌گذاری ما برای دستاوردها و جوایز این است که همه نمی‌توانند آنها را داشته باشند. آنها کمیاب و منحصر به فرد هستند.

مرگ – به معنای از دست دادن اجتناب‌ناپذیر همه چیز – تنها چیزی است که به زندگی احساس ارزشمندی می‌دهد. هر روز که می‌گذرد یک روز به مرگ نزدیک‌تر می‌شوید. و با این مدت زمان محدود، باید انتخاب کنید. باید اولویت بندی کنید. شما باید برای یک چیز بیش از چیزهای دیگر ارزش قائل شوید: رابطه بیش از کار، دوستی بیش از پول، یک جفت هدفون بیش از دوران بازنشستگی.

بدون محدودیت زمانی، همه‌ی این قضاوت‌ها از بین می‌روند و تجربه‌ها هیچ معنایی ندارند.

همه‌ي ما از دست دادن را تجربه می‌کنیم. از دست دادن عزیزان، از دست دادن خود گذشته، از دست دادن باورهایمان، از دست دادن خودمان. این فقدان‌ها ناگزیر و دردناک خواهد بود. اما در این از دست دادن زیبایی نیز وجود دارد. زیرا درد ناشی از فقدان، معنا و اهمیت زندگی کردن را به ما یادآوری می‌کند.

خودیاری مثبت اغلب به شما می گوید که می‌توانید از خود در برابر فقدان‌ها محافظت کنید. شما می‌توانید زندگی و جهان خود را کنترل کنید و مطمئن شوید که دوستان خود را از دست نمی‌دهید، پول یا شغل خود را از دست نمی‌دهید، همیشه موفق خواهید بود، که هرگز غمگین نخواهید شد!

اما این میل به جاودانگی است، میل به آینده ای ثابت و ثابت. این نگرش ضد زندگی است زیرا ضد مرگ است.

خودیاری منفی می گوید از فقدان فرار نکنید. سعی نکنید از آن جلوگیری کنید. زیرا شدت از دست دادن شما تنها با شدت زندگی شما مطابقت دارد. و هر فقدانی یادآور این است که این لحظه و لحظه بعدی و بعدی هر کدام منحصر به فرد و خاص هستند و به هر حال نباید آنها را بدیهی گرفت.

زیرا هر چیزی که دوست دارید روزی از دست خواهد رفت – و این چیزی است که زندگی را معنادار می‌کند.

 

ترجمه مقاله

5 Simple Ideas That Can Change Your Life

نوشته مارک منسون

ترجمه سر کار خانم نسیم فرخنده

2 پاسخ

  1. سلام و ارادت
    بانو فرخنده و آقای مهدی پور
    بسیار و بارها در طول خواندن مقاله سورپرایز شدم
    عالی بود
    ممنونم

    1. سلام منیره عزیز

      خوشحالم که این مقاله انقدر برات جذاب و خوندنی بوده، مرسی واقعا بودن شما در کنار ما باعث خوشحالی ماست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *